عنوان وب‌سایت من

چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

اولين شهيد روستاي خلت آباد

بنام خداي مهربان و آرام دهنده قلب ها

معرفي  يكي ديگر از بهترين هاي روستاي خلت آباد.

شايد كمتر كسي باشد كه راجع به اين گزينه چيزي ندادند. بخاطر اينكه در همه كارهاي خير آبادي سر آمد بود است. برخورد با اهالي را خوب مي فهميد.از خصلت هاي خوب ايشان : بزرگي ،خضوع ، فروتني ،گذشت ومردانگي  و ... مي توان نام برد. اين بزرگوار و مرد نيكو سرشت :آقاي مجتبي خلت آبادي فراهاني فرزند سيف الله كه در شهريور 1335 در روستاي خلت آباد متولد شد.مثال همه بچه ها در كوچه پس كوچه هاي خاكي  روستا دوران بچگي را سپري كرد .دوران ابتدائي را در روستا به شاگردي ميرزعلي جان برزآبادي گذراند .يكسال در فرمهين و دوسال ديگر در روستاي مجد آباد ادامه تحصيل داد.در سال 1351 در شهر اراك به اتفاق محسن و يونس خلت آبادي كه از دوستان واقوام (پسر دايي) بودنند . به فراگيري علم مشغول شدنند. در سال 1356 موفق شد ديپلم طبيعي را اخذ كند.در سال 1357 به خدمت سربازي اعزام گرديد. دوران آموزشي در شاه پسند و بعداً به لاهيجان منتقل شد.پس از پيروزي انقلاب شكوهمند جمهوري اسلامي و گذراندن يك سال خدمت معاف گرديد. مجتبي تك فرزند خانواده بود ودوستاني زيادي هم نداشت .بيشتر با محسن ويونس خلت آبادي هم بازي بودنند.پس از سربازي در كنار پدر مشغول  كشاورزي شد. ونهايتاًدر سال 1360 در آموزش وپرورش استخدام شد. كه ضمن خدمت فوق ديپلم نيز گرفت.در سال 1359 به پيشنهاد پدرش با دختر عمويش ازدواج كرد. كه نتيجه اين امر خير دو پسر و دو دختر مي باشد.آقا مجتبي براي اولين بار در روستاي چاقر براي تدريس مشغول شد.و بعداً در روستاهاي تلخاب ،امير آباد ،گازران ،اسفين ،جلال آباد ، علي آباد ونهايتاً خلت آباد  كه در همين روستا نيز بازنشسته شد. جالب اينجاست كه حدود 15 سال 5 پايه درس داده يعني معلم 5 كلاس بوده است. از نكات برجسته اينكه با 27 سال كار بازنشسته شده است.بخاطر اينكه پدر ومادرش هم زمان از كار مي افتند .چون برادر وخواهري نداشته پرستاري دو بزگوار را بركار و دنيا ترجيح مي دهد. آقاي خلت آبادي در سال 1360 براي درست كردن حمام نقش بسزايي داشته و واقعاً كه زحمت هاي زيادي كشيد . در سال 1362 بمدت 15 سال عضو اصلي شوراي اسلامي روستا با راي مردم انتخاب شد. كه يكي از كارهايش تعميرات مسجد روستا بود كه براي تعميرات وبزرگ كردن مسجد و درست كردن نهار خوري وشيرواني و لايروبي قنات  آبادي نقش مدير مالي را نيز داشت. امين مردم بود حساب همه كارها با ايشان بود. درماه هاي محرم فهرست تعذيه خواني وتنظيم صدا را برعهده داشت كه بعداً به محمد پسرش محول ميگردد.براي درست كردن امام زاده نيز نقش خاصي داشت.ايشان چندين سال پرستاري  پدر  ومادر را در بدترين شرايط بتنهايي انجام ميداد.تا اينكه در زمستان 1386 در سرماي بيداد گر در 30 بهمن ماه پدرش را از دست داد . سختيها با نبود پدر بيشتر شد. سكوت خاطرات چندين ساله اش را آزار ميداد آن هم در اوج تنهايي .هنوز داغ پدر تسكين نيافته بود كه در روز 19 اسفند ماه  همان سال يعني 20 روز بعد از  فوت پدر قبل از اذان ظهر خبر تصادف پسرش را ميدهند. وداغ ديگر قلب وجگرش را آتش مي زند. ازدست دادن پدر وپسر در مدت 20 روز تحملش خيلي سخت است.آخرین روزهای سال در نبود عزیز ترین عزیز  خیلی مشکل است وچاره ای نیست سرنوشت همین است.؟آقاي خلت آبادي پسرش محمد را تا كلاس پنجم بعنوان معلم همراهي كرده اند. شايد خيلي كم اتفاق بيافتد كه پدري از اول دبستان تا كلاس پنجم معلم فرزندش باشد و هر روز شاهد برزگ شدن عزيزش باشد اما افسوس از دست سرنوشت.

بيوفا دهر چه دارد خبر از عالم الفت  كه جدا ميكند از هم بهم آميختگان را 

اما هميشه خدا را شاكر بوده است .راضي است به رضاي خدا. حالا تنها يادگار مادر خميده و مريض احوال كه حتي تواني شنيدن درد ودل بچه اش را ندارد باقي مانده است. چند ماه بعد درشهريور 1387 مادر تنها يادگار ومرحم زخم هايش را از دست ميدهد .حالا يك دنيا حسرت واندوه در لابلاي آن حياط پر خاطره باقي مي ماند.  حالا هم مشغول كشاورزي و باغ داري كه تنها يادگار پدر است .واما در آخر وقتي پرسيدم كه از تقدير راضي هستي :آهي كشيد و بغض گلويش را گرفته بود . گفت سرنوشت را كسي رقم زده است كه تغيير ش را خودش ميداند منهم راضيم به رضايش. اما چند كلامي كوتاه از مرحوم محمد كه عمرش به 20 سال نرسيد . جواني دوست داشتني ،با قد بلند و آرام ،درمحرم ها تازه جاي پدر فهرست گردان امام حسين بود وتنظيم صدا .در محرم ها ميان مسجد چرخ ميزد ونگاه معصومش حال وحواي خاصي داشت.با همه مي جوشيد ورفيق بود .از آن دسته بچه هاي سالم ونجيب آبادي بود خداي رحمت كند ...؟

آخرين سوال را از عمو مجتبي پرسيدم  از اينكه برادر و خواهر نداري وتنها اين بار سنگين را بردوش كشيدي چه حال داري.داستان دو بردار را تعريف كرد. يكي در روستا از نداري و ديگري در شهر از دارايي كه براي اموال پدر جنگ ميكردند.فقط يك كلام گفت كه خدايا شكرت تو خيلي مهرباني؟!

اما بهتر كه سكوت كرد ودر تنهايي خواند. ايكاش از ابتدا مي توانستيم با چشمان بسته هم بخوانيم و دريچه دل خود را بي پروا به روي عشق بگشاييم. اما خداوند تنها به تعداد كمي از آدم ها آن را مي بخشد.چرا كه هرگز از آن كه بر او رحمت شده باز ستانده نخواهد شد.

تجربه خيلي خوبي براي من بود كه با اين كارها وانتقال به دوستان ديگر كه هميشه شاكر باشند .كه تقدير مثال نقشه قالي است كه از قبل تعيين شده است و ما فقط بافنده هستيم نقشه را كس ديگر كشيده است و اگر بافنده خوبي باشيم در پايان خريدار بسيار است.

اين مطلب در روز 27 رجب مبعث حضرت رسول اكرم قبل از ظهر مورخ 19/4/89 منزل مشهدي سيف الله پرسيده شده است  .در آن مجلس مادر محمد نيز بود كه من نيز بخاطر دوستي ها ي چندين سال و نسبت فاميلي نزديك يك مطب كوتاه از زبان مادر محمد مي نويسم تا بماند در خاطرات:

تنها بودم ، تنهاي تنها ! چو افسانه آمدي ، چو شهنامه رفتي ! چو آفتاب تابيدي و چو عشق رنجيدي ورنجاندي ....! و دگر بار تنهاي تنهاي تنها شدم؟!

تهيه وتنظيم از : ابوالفضل فراهاني

 تهران تير ماه 1389

Farahani5/ مطالب  -farahan0 تصاوير

Farahani@YAHOO.COM_aboulfazl

 

 





تاريخ وقدمت مسجد روستاي خلت آباد

تاريخ وقدمت مسجد روستاي خلت آباد

در زمان نچندان دور مراسم تعذيه خواني و عزاداري در محله پايين آبادي  كه درست جلوي منزل مشهدي علي جعفري مراسم ها برگزار مي شده است. زماني كه حاج آق مصطفي محسني مالك وقت قنات آبادي را رونق مي دهد. زمين مسجد را مي خرد. محل فعلي مسجد متعلق به سالار بوده است . كه بعدا مشهدي احمد عباس صاحب آن زمين مي شود و يك دكان خرما فروشي باز مي كند. حاج آقا مصطفي زمين را از احمد عباس مي خرد. در آن مكان كوره آجر پزي درست كرده و محل فعلي گاراژ اسد يعقوب آسياب آبي درست مي كند.پس از اتمام آسياب ،كوره آجره پزي را خراب كرده و آنجا را مكاني براي ساخت مسجد انتخاب مي كند.يعني حدود سال 1324  درست 64 سال پيش ،درآن زمان در روستا چند تا باغ بيشتر نبوده است. و سه الي چهار صنوبر بزرگ بوده كه ارباب آنها را خريد است. وبقيه تير چه و تير هاي سقفي را از روستاي ديگر آورده است.به كمك اهالي روستا شروع به ساخت مسجد مي نمايد. از مردان زحمت كش و خشت پرتاب كن آن زمان  مشهدي غلام رضا فرزند كربلايي غلامعلي ، مشهدي حسين  فرزند علي،مشهدي تاماس و000بوده اند. بهر صورت مسجد كوچك روستا آماده مي شود .البته اين مسجد فعلي دو بار خراب و مرمت شده است .آنهم به همت همين مردم روستا  ،و خلت آبادي هاي مقيم تهران ،اراك و000 كه درهمه كارهاي خير زبان زد خاص وعام بوده اند.در اين جا يادي از مرحوم حاج آقا مصطفي محسني و همه آنهايي كه به اين مسجد كمك كردند و برحمت خدا رفته اند .وتشكر وقدر داني از همه اهالي روستا كه براي سر بلندي  آبادي زحمت كشيده اند.

 





غلامرضا برزآبادي فراهاني فرزند

lافتخار ديگر از روستاي خلت آباد فراهان

آقاي غلامرضا برزآبادي فراهاني فرزند صادق ( وكيل پايه يك دادگستري تهران)

آقا رضا در سال 1353 در محله بالاي روستاي خلت آباد  در خانواده  مذهبي  و بسيار ساده بدنيا آمد .پدرش كشاورز و مادرش خانه دار بود . دوران كودكي را در روستا  دركنار بچه هاي آبادي مشغول بازي هاي كودكانه بود .و در سال 1360 در دبستان روستاي مشغول ياد گيري درس وادب شد. اولين معلم ايشان آقاي جهان بخش بوده است. پس از گذراندن دوره ابتدائي  در سال 1365 در روستاي جلال آباد  براي ادامه تحصيل مشغول مي شود و پس از اخذ مدرك ديپلم براي درجات بالاتر تلاش مي كند. . در سال 1373 در دانشگاه آزاد تهران شمال در رشته حقوق قضايي قبول مي شود .  و در سال 1378 موفق به دريافت مدرك كارشناسي حقوق قضايي مي شود. در همان سال جهت خدمت به موطن اسلامي ايران در شهر يزد دوران آموزشي و سپس به اروميه اعزام ميگردد. دو سال خدمت آقا رضا در دفتر حمايت حقوق ايثار گران نيروي مقاومت بسيج سپري ميگردد. و نهايتاً در سال 1381 در آزمون وكلاي دادگستري مركزدر تهران قبول و پس از گذراندن امتحان اختبار ، بعنوان وكيل پايه يك دادگستري تهران معرفي ميگردد. و در سال 1382 كار وكالت خود را در كنار كانون  وكلاي دادكستري تهران بصورت رسمي آغاز مي كند . واينك مردوم روستاي  خلت آباد به اين جوان پر شور و شوق ،  لايق ، توانا و وكيل اين روستا افتخار مي كند .

آقا رضا در سال 1386 در يك اتفاق ناگوار خواهر جوان خود را از دست مي دهد . در همان سال يعني در چهلمين روز داغ خواهر پدر خود را نيز از دست ميدهد و داغ ديگر از اين روزگار فاني بر قلب شكسته اش حك مي شود. 

در سال 1387 ازدواج مي كند كه حاصل آن يك پسر بنام آراد مي باشد.

آقاي غلام رضا از بچه هاي خوب و دوست داشتني اين روستا مي باشد . ايشان سال هاي زياد در كنار ورزش روستا بعنوان دروازه بان و بازيكن فعالت داشته است . براي روستا نيز بهمراه تيم فوتبال افتخارات زيادي  آورده است . بنده نيز اين افتخار را داشته ام كه در كنار ايشان بازي و  جام قهرماني سال 74 را به ميزباني  روستا به مردوم خوب هديه كنيم .و در برگزاري آن دوره مسابقات و دوره  هاي ديگر در كنار ديگر ورزشكاران و ورزش دوستان  برگزار كنيم. در آخر تبريك مي گويم به خانواده محترم ايشان الخصوص  مادر مهربان و زحمت كشيده و طلب آمرزش براي پدر وخواهر  و نهايتاً آرزوي توفيق ،سربلندي ، موفقيت ،سلامتي براي دوست و هم ولايتي  و ديگر  جوانان غرور آفرين  روستاي خلت آباد كه با افتخار ياد روستا را سربلند مي كنند.

 





اولين آزاده روستاي خلت آباد

اولين آزاده دلاور روستاي خلت آباد فراهان آقاي فريدون علي آبادي فراهاني فرزند محمد علي

 آقاي فريدون علي آبادي فراهاني در سال 1337 در محله پايين روستاي خلت آباد ديده به جهان گشوده . دركوچه هاي آبادي در كنار همبازيهاي خودش ازجمله شهيد مجتبي خلت آبادي و حمد الله خلت آبادي و... دوران كودكي را سپري كرد. در سال 1344  در دبستان قديمي روستا  ياد گيري علم وادب را آغاز كرد. اولين معلم ايشان آقاي ميرز علي جان برزآبادي بوده .آقا فريدون  روزهاي شيرين و دوران بياد ماندني دبستان را از بهترين خاطرات زندگي اش مي داند. در روستا به پدر در كار كشاورزي و دامداري نيز كمك مي كرده است. پس از پايان دوره دبستان ، براي ادامه تحصيل به مدرسه راهنمايي فرمهين مي رود و دوران راهنمايي را در روستاي فرمهين به پايان مي رساند. فريدون براي فراگيري علم ودانش بيشتر به شهر تهران عزيمت مي كند. و در منطقه عباس آباد تهران تا كلاس سوم دبيرستان ادامه مي دهد. از آنجايي كه ارتش را دوست داشته در نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران استخدام مي شود . دوره پرستاري را به مدت سه سال با موفقيت در دانشكده نيروي زميني ارتش به پايان رساند. پس از آن در لشكر 81 كرمانشاه در منطقه جنگي بمدت هشت سال از خاك وطن  در مقابل دشمن بعثي  ايستادگي مي كند.  در صبحگاه يكي از روزهاي تير ماه سال 1367 دشمن بعثي طي عملياتي آقا فريدون و ديگر همرزمانش را غافگيرانه به اسارت خود در مي آورد. و پس از آن به شمال عراق و به شهر تكريت در اردوگاه اسراي ايران زنداني مي شود. در عراق با همه آزارهاي عراقي ها بالاخره در شهريور ماه سال 1369 به ايران بر مي گردد. 21/6/69 به روستاي خلت آباد به ديدار خانواده و اقوام مي آيد. مردم روستا از بالاي آبادي با شعار هاي مختلف آزاده دلاور و افتخار آفرين اين روستا را همراهي مي كند تا منزل پدري اش ، و پس از پخش شربت و شيريني اين روز را بياد گار ثبت مي كنند.آقا فريدون پس از 6 ماه استراحت ، دوباره در بيمارستان 502 ارتش در بهداري از سال 1370 كار و تلاش را آغاز مي كند. و بعنوان مسئول انبار دارو در بيمارستان مشغول فعاليت مي شود . و در نهايت در خرداد ماه  سال 1384  بازنشتسه مي شود. و اينك نيز در كلينك خصوص  در خدمت هم وطن هاي خود  مي باشد.

آقا فريدون در سال 1362 ازدواج مي كند . صاحب  سه فرزند پسر مي باشد.  آقا حامد علي آبادي فراهاني كه مثال پدر بزگوار ،شريف و دوست داشتني كه  مشغول تحصيل در رشته عمران مي باشد .(فوق ليسانس).آقاي حميد علي آبادي فراهاني  فرزند ديگر آزاده كه متين ،باوقار ،كه در رشته كارشناسي علوم آزمايشگاهي  مشغول تحصيل مي باشد. وديگر علي كوچولو كه دركنار خانواده   در فراگيري  مهرباني ومحبت از پدر مادر مي باشد . انتظار بزرگ شدن را مي كشد تا افتخاري ديگر براي خانواده بزگوار مثال ديگر برادرانش باشد.

تبريك به پدر ومادر آقا فريدون علي آبادي با فرزند خلف و صالح اش كه باعث افتخار اين مرز و بوم الخصوص روستاي ما مي باشد. تبريك و تهنيت نيز به همسر زحمت كش ايشان كه در كنار آقا فريدون و در زمان اسارت آقا فريدون مسئوليت بزرگ را عهده دار شدن و فرزندان پاك ، مسئوليت پذير و مانند پدر خلف را به اين جامعه ارزاني داشته اند .آرزوي توفيق ،سربلندي و سرافرازي براي اين خانواده بزرگ و افتخار آفرين و دورد بر همه آزاده هاي دلير اين موطن عزيز.

 

 





پيغام هاي دوستان

مهربان ترين قلب ها متعلق به كسانيست كه با محبت ديگران را ياد ميكنند. ضيائي

من در سرزميني زندگي مي كنم كه در آن دويدن ، سهم كساني است كه نمي رسند. و رسيدن ، حق كساني است كه نمي دوند...؟! سهراب

دنيا نمي گذرد اين ماييم كه رهگذريم . پس در هر طلوع و غروب، زندگي را احساس كن ، مهربان باش، محبت كن، شايد فردايي نباشد. سجاد

هميشه رفيق پا برهنه ها باش ، چون هيچ ريگي تو كفش شون نيست.سهراب

درميان دست هايت عشق پيدا مي شود.

 زير باران نگاهت نسترن وا مي شود.

با عبور واكه ها از كوشه لبهاي تو.

مهربانيهاي قلبت خوب پيدا مي شود.   ضيايي

قلب من اندازه مشت منه، مشتم براي تو وا مي كنم،

 چشم اندازه پنجره  هاست، اونوم براي شما وا مي كنم. قعله نويي

زندگي بافتن يك قالي است ، نه همان نقش ونگاري كه خودت مي خواهي ، نقشه را اوست كه تعيين كرده ن، در اين بين فقط مي بافي ، نقشه را خوب ببين! نكند آخر كار قالي زندگي ات را نخرند...؟! سهراب

دعا مي كنم آنچه را  كه  شايسته توست خدا به تو هديه كند ، نه آنچه را كه آرزوي توست!چرا كه آرزو هاي تو اندك است و شايستگي هاي تو بيشتر ... همسر

با من اگردوست، اگر خوب ،اگر بد باشي،تپش حس من اين است كه بايدباشي ،همسر.

دوستي مثل درخته، اينكه چقدر مي تواني بلند بشه مهم نيست؟ اينكه چقدر ريه اش ميتونه عميق بشه مهمه...؟!جواد

گوش كردن را ياد بگير، فرصت ها گاه با صداي آهسته در مي زنند.؟محبوب

زندگي حكمت اوست، چند برگي را تو ورق خواهي زد .ما بقي را قسمت...!؟ محبوب

برگ درخت در انتهاي زوال مي افتد، ميوه در انتهاي كمال ، بنگر چگونه مي افتي..؟ محبوب

 





معرفي مجتبي خلت آبادي فرزند سيف الله

متن نویسه...

بنام خداي مهربان

معرفي  يكي ديگر از بهترين هاي روستاي خلت آباد.

شايد كمتر كسي باشد كه راجع به اين گزينه چيزي ندادند. بخاط اينكه در همه كارهاي خير آبادي سر آمد بود است. برخورد با اهالي را خوب مي فهميد.از خصلت هاي خوب ايشان : بزرگي ،خضوع ، فروتني ،گذشت ومردانگي  و ... مي توان نام برد. اين بزرگوار و مرد نيكو سرشت :

آقاي مجتبي خلت آبادي فراهاني فرزند سيف الله كه در شهريور 1335 در روستاي خلت اباد متولد شد.مثال همه بچه ها در كوچه پس كوچه هاي خاكي  روستا دوران بچگي را سپري كرد .دوران ابتدائي را در روستا به شاگردي ميرزعلي جان برزآبادي گذراند .يكسال در فرمهين و دوسال ديگر در روستاي مجد آباد ادامه تحصيل داد.در سال 1351 در شهر اراك به اتفاق محسن و يونس خلت آبادي كه از دوستان واقوام (پسر دايي) بودنند . به فراگيري علم مشغول شدنند. در سال 1356 موفق شد ديپلم طبيعي را اخذ كند.در سال 1357 به خدمت سربازي اعزام گرديد. دوران آموزشي در شاه پسند و بعداً به لاهيجان منتقل شد.پس از پيروزي انقلاب شكوهمند جمهوري اسلامي و گذراندن يك سال خدمت معاف گرديد. مجتبي تك فرزند خانواده بود ودوستاني زيادي هم نداشت .بيشتر با محسن ويونس خلت آبادي هم بازي بودنند.پس از سربازي در كنار پدر مشغول  كشاورزي شد. ونهايتاًدر سال 1360 در آموزش وپرورش استخدام شد. كه ضمن خدمت فوق ديپلم نيز گرفت.در سال 1359 به پيشنهاد پدرش با دختر عمويش ازدواج كرد. كه نتيجه اين امر خير دو پسر و دو دختر مي باشد.آقا مجتبي براي اولين بار در روستاي چاقر براي تدريس مشغول شد.و بعداً در روستاهاي تلخاب ،امير آباد ،گازران ،اسفين ،جلال آباد ، علي آباد ونهايتاً خلت آباد  كه در همين روستا نيز بازنشسته شد. جالب اينجاست كه حدود 15 سال 5 پايه درس داده يعني معلم 5 كلاس بوده است. از نكات برجسته اينكه با 27 سال كار بازنشسته شده است.بخاطر اينكه پدر ومادرش هم زمان از كار مي افتند .چون برادر وخواهري نداشته پرستاري دو بزگوار را بركار و دنيا ترجيح مي دهد. آقاي خلت ابادي در سال 1360 براي درست كردن حمام نقش بسزايي داشته و واقعاً كه زحمت هاي زيادي كشيد . در سال 1362 بمدت 15 سال عضو اصلي شوراي اسلامي روستا با راي مردم انتخاب شد. كه يكي از كارهايش تعميرات مسجد روستا بود كه براي تعميرات وبزرگ كردن مسجد و درست كردن نهار خوري وشيرواني و لايروبي قنات  آبادي نقش مدير مالي را نيز داشت. امين مردم بود حساب همه كارها با ايشان بود. درماه هاي محرم فهرست تعذيه خواني وتنظيم صدا را برعهده داشت كه بعداً به محمد پسرش محول ميگردد.براي درست كردن امام زاده نيز نقش خاصي داشت.ايشان چندين سال پرستاري  پدر  ومادر را در بدترين شرايط بتنهايي انجام ميداد.تا اينكه در زمستان 1386 در سرماي بيداد گر در 30 بهمن ماه پدرش را از دست داد . سختيها با نبود پدر بيشتر شد. سكوت خاطرات چندين ساله اش را آزار ميداد آن هم در اوج تنهايي .هنوز داغ پدر تسكين نيافته بود كه در روز 19 اسفند ماه  همان سال يعني 20 روز بعد از  فوت پدر قبل از اذان ظهر خبر تصادف پسرش را ميدهند. وداغ ديگر قلب وجگرش را آتش مي زند. ازدست دادن پدر وپسر در مدت 20 روز تحملش خيلي سخت است.اما هميشه خدا را شاكر بوده است .راضي است به رضاي خدا. حالا تنها يادگار مادر خميده و مريض احوال كه حتي تواني شنيدن درد ودل بچه اش را ندارد باقي مانده است. چند ماه بعد درشهريور 1387 مادر تنها يادگار ومرحم زخم هايش را از دست ميدهد .حالا يك دنيا حسرت وانده در لابلاي آن حياط پر خاطره باقي مي ماند.  حالا هم مشغول كشاورزي و باغ داري كه تنها يادگار پدر است .واما در آخر وقتي پرسيدم كه از تقدير راضي هستي :آهي كشيد و بغض گلويش را گرفته بود . گفت سرنوشت را كسي رقم زده است كه تغيير ش را خدش ميداند منهم راضيم به رضايش.

اما چند كلامي كوتاه از مرحوم محمد كه عمرش به 20 سال نرسيد . جواني دوست داشتني ،با قد بلند و آرام ،درمحرم ها تازه جاي پدر فهرست گردان امام حسين بود وتنظيم صدا .در محرم ها ميان مسجد چرخ ميزد ونگاه معصومش حال وحواي خاصي داشت.با همه مي جوشيد ورفيق بود .از آن دسته بچه هاي سالم ونجيب آبادي بود خداي رحمت كند ...؟

آخرين سوال را از عمو مجتبي پرسيدم  از اينكه برادر و خواهر نداري وتنها اين بار سيگين را بردوش كشيدي چه حال داري.داستان دو بردار را تعريف كرد. يكي در روستا از نداري و ديگري در شهر از دارايي كه براي اموال پدر جنگ ميكرددند.فقط يك كلام گفت كه خدايا شكرت تو خيلي مهرباني؟!

اما بهتر كه سكوت كرد ودر تنهايي خواند. ايكاش از ابتدا مي توانستيم با چشمان بسته هم بخوانيم و دريچه دل خود را بي پروا به روي عشق بگشاييم. اما خداوند تنها به تعداد كمي از آدم ها آن را مي بخشد.چرا كه هرگز از آن كه بر او رحمت شده باز ستانده نخواهد شد.

تجربه خيلي خوبي براي من بود كه با اين كارها وانتقال به دوستان ديگر كه هميشه شاكر باشند .كه تقدير مثال نقشه قالي است كه از قبل تعيين شده است و ما فقط بافننده هستيم نقشه را كس ديگر كشيده است و اگر بافنده خوبي باشيم در پايان خريدار بسيار است.

اين مطلب در روز 27 رجب مبعث حضرت رسول اكرم قبل از ظهر مورخ 19/4/89 منزل مشهدي سيف الله پرسيده شده است  .در آن مجلس مادر محمد نيز بود كه من نيز بخاطر دوستي ها ي چندين سال و نسبت فاميلي نزديك يك مطب كوتاه از زبان مادر محمد مي نويسم تا بماند در خاطرات:

تنها بودم ، تنهاي تنها ! چو افسانه آمدي ، چو شهنامه رفتي ! چو آفتاب تابيدي و چو عشق رنجيدي ورنجاندي ....! و دگر بار تنهاي تنهاي تنها شدم؟!





حرف هاي دل من

متن نویسه...

از دوست بيادگار دردي دارم          كان درد بصد هزار درمان ندمش

من از پشت کوه ههاي سر به فلك كشيده تفرش ، من از لا به لای ستارگان كوير فراهان، من از روشنی آفتاب ، من از زلالی آب چشمه آبادي حرف می زنم
من از پشت پرده غم من از اندوه همیشگی من از کوله بار پر درد حرف می زنم..
من از یک دل شکسته...من از خم شدن ساقه هاي درختان بيد در كوچه هاي آبادي حرف مي زنم.من از آزادي پرندگان ،كلاغ ها ، كبوتران خانگي، از... حرف مي زنم.

  من از قفس حرف می زنم...
   من از یک غرور شکسته، من از تحمل حقارت، من از سر شکستگی، من ازنا اميدي     ،ازروزهاي سخت ،از شبهاي سرد زمستان بي كسي كوچه هاي آبادي حرف می زنم.
من ازدنیا مهرباني ازمردان پاك وخسته ، من از خستگی» من از بی کسی من از تنهایی حرف می زنم...
من از شکستن یک دل شكسته وخرد شده...من از پرواز من از اشک های شبانه كه سحر  ندارد سخن مي گويم...من از گریستن حرف می زنم ازفقر آنروزهايي كه براي پوشيدن لباسهاي كهنه ديگران ساعت شماري ميكردم از روزهاي كه در كنار پدر با دستان لرزان تلاش ميكرد براي نگه داشتن آبرو حرف می زنم من از صدای زجه ی دل  خسته  من از صدای تنفس  من از اجبار حرف می زنم..
من از سکوت سرد من از هوا باراني من از مجال من از انسانيت حرف می زنم...
من از فرار من از بودن من از رفتن حرف می زنم...
من از پشت پنجره من از امید به رسیدن من در آرزوی شنیدن...بال بال میزنم .كوچهاي خاكي آبادي من پر از كلاغ هاي مهربان است كه هميشه با زبان مهرباني حرف مي زنند. سخن میگویم.

آهای کلاغه چه خبرته اوله صبحی خبری داری یا فقط قار قار بلدی؟....کلاغه چته؟ دلت پره.. يا از حال هواي من باخبري ، غصه نخور رفیق من رفته ام فقط چند روزي اينجا مهمان هستم.
دلت از کی گرفته کلاغه؟....کی ؟چی شده ؟کی تو رو اذیت کرده...کلاغه چرا سیاه پوشیدی عذا داری کلاغه... شايد مرا سيه پوش ديدي حسودي كردي آخه تو كه هميشه لباس سيه تو تنه ته ، يا نه حال هوات سياهه . يا اينكه از درد ودل هاي من باخبري شدي؟يا خدا نكرده
؟...نکنه دل تو هم گرفته  کلاغه...تو هم مثل منی می خوای صدات به همه جا برسه...
نکنه تو هم از روزگار رو دست خوردی...نکنه یکی آمده بهت گفته چه صدایی ؟ چه پر وبالی؟ اما من خوب ميدونم كه تو آزداي پرواز مي كني قارقار ميكني فقط درد ودل هات خدا ميدونه اما من نمتونم داد بزنم، توي كوچه باغها كه راه مي افتم دلم ياد دوستاني مي كنه كه با خاطرات زيادي از كوچه ها خدا حافظي كردند و رفتند اما يادشان بخير خيلي مهربان بودند .هروقت بهم مي رسيدند خسته نباشيد مي گفتند .برعكس همه شهريها.
نکنه تو هم دلت بسته شده به مسلسل بیوفایی...نکنه داغ یه قلب مهربون به دلته...نکنه..غصه داری. اگه راست ميگي چرا قار قار ميكني غصه هاتو با خدا واميكني...
نکنه واسه دل چاک چاکت لباس سیاه به تن کردی ...به من بگو کلاغه...تو از کی رو دست خوردی.. باور كنه خودتو آزار ميدي من از اين دوستان زيادي رو دست خوردم آهاي
کلاغه...کجای این زندگی ارزش داره که به خاطرش ما زنده ایم..زندگی که همه چی رو از ما گرفت... تو بيا اين دم آخر با ما دوست بشو بيا و درد ودل مرا گوش كن وقت من خيلي كمه آخر امروز بايد برم ميدوني اگه برم تنهاي تنها ميشم؟تو شهر من مهرباني معنا نداره؟همه ي حرف ها سراب ؟ اگه سالها تنها باشي كسي احوالتو نمي پرسه؟كسي به كارت كاري نداره.عاشقي معنا نداره؟ اما اون قديما كلاغ خيلي خوب بودند. روزاي سرد زمستان رو درختاي صنبور صداي قارقار شان آمدن برف سفيد و مژده ميداند.اما كوپس چي شد ...کو سرداب خیال کو پرنده عشق کو سایبان آرامش...کو سایه آسایش..
بگو که تو هم اینو فریاد می زنی...

كلاغ يادت باشه درد منو داد نزني ، عشق منو فرياد نزني، حواست و جمع كن با آبرويم بازي نكني،يادت باشه كه من خيلي غريبم ،اما خوب گوش كن. من ودل ساكن اين ده بوديم .ساكن اين ديار وكوچه بودم،پاي آن درخت بيد ،كنار آن جوي آب ، زير باران و زير آفتاب ، روزاي سرد زمستان يا هوا كه خيلي داغ بود روزاي گرم تابستان تنها مي نشستم. تا بياد يار من ،يار تنهايي من . مي دوني چيه ميگم.از كجا ميگم.اصلاً ميدوني انتظار چيه ؟شده ساعت ها چشات به كوچه باشه تا بياد ؟ نه واسه اينكه تو نمي دوني عاشقي چيه.؟ راستي خونه ما توي همين كوچه است .آخر همين كوچه ،

يه درچوبي ،يه دالون گنبدي حالا همه همان جوري مثل آنوقت ها مثل آنروزها روزاي پر خاطره ،ميدوني يه روزي تو آنو خونه روزا و شبهاي داشت. پر شوق هلهله عشق ، شلوغ بود. اصلاً صداي قارقاري معنا نداشت. عمه بود قصه هايش ، نه نه آقاي بود يه دل ساده كه با كمركمانيش مي نشست و فال  مي گرفت براي نوه هاش دعا ميكرد. بابا بزرگ با قد بلند دو تا عصا زير بغل داشت يه الاغ پير داشت كه جولي نداشت سوارش مي شد تو كوچه ها تو دشت وباغا مي رفت.باباي بود همه دار وندارش همان خونه بود يه باغ سبز وقشنگ مثل دلش.مهربان بود وبا صفا، چندتاي گوسفند داشت ويه الاغ كه كاراوشو ميكرد. گاو برزگي داشت كه خيلي شير ميداد.بچه هاي زيادي داشت كه همه نون خور بودن ،كسي كاري نمي كرد آخه همه كوچك بودند. يه زنه غرو غرو كه قالي ميبافت ،گاهي جارو مي زد گاهي هم تو كوچه مي رفت ظرف ها را صفا ميداد. شام و نهار كه نگو. نون وفتير مي پخت خلاصه روزاي خوبي بود كلاغه.؟ اما حالا همه رفتند .اون خونه هم خالي شد و مادر ما پير.پدر ومادربزرگ ،عمه وبابا بزرگ مردند وبچه ها بزرگ شدند و رفتند.بله كلاغه روزگار اين جوري خواست كه با ما تا كنه ،همه را آواره وتنها كنه. خوب حالا چيه ،بپرو . بال بزن اما درمنو فرياد نزن.قول دادي كلاغ .اگه به قولت وفا كني بازم  ميام بهت ميگم ...

راستي ميدوني تا يادمه  بهت بگم:

من آواره شهرم، شهري غريب ، هروقت دلم ميگيره ميام اينجا . آخه آنجا كسي نيست باهات حرف بزنه

دوست و دشمن مثل همند يه روز كه باهات كار دارند حالتو مي پرسند .اما كارشو ن تمام شد ديگه كاري ندارند.دوستي ها دروغه .

خيلي دلم گرفته ، ازين مردم از ين رفاقت ها ي بي معني  ازين حرف هاي عاشقانه تو خالي وروزهاي تكراري زنداني .واسه همين امروز ياد روزهاي جواني دست به قلم شدم وشروع اولين روز چهل وسه سالگي را با روزهاي آبادي وبه ياد همه هم ولايتي هاي كه هرجا كه باشند هميشه يادشان با من است آغاز كردم.





غم نامه زندگي انسانها

متن نویسه...

غم نامه زندگي انسانها

بنام خدايي كه مهرباني را آفريد تا نفرت در ميان مردم رواج پيدا نكند.!

روزهاي خوب با طلوع خورشيد شروع مي شود وبا گرما وسردي خود به انتها مي رسد وغروب هديه به انسانها ست كه هر روز مروري باشد بر كارهاي روزانه وتاريكي شب بزرگترين نعمت است كه آدمها در مرگ شبانه فرو روند و يك انسان جديد متولد شده تا از تلخ وشيريني هاي قبل تجربه كنند براي فرداي بهتر ؟

اما انسانها از اين لطف خدا به نحوه احسن بهره مند نمي شوند. من سعي مي كنم هميشه از روستاي كوچك كه اندك مردماني مهربان دارند سخن بگويم.وليكن متاسفانه در لابلاي همين مردم اندك شنيده هاي غم انگيزي به گوش عقل مي رسد. نسبت بهم مهربان نيستند. چرا نمي دانم .شايد جمله بزرگي كه زيبا گفت:

درخشان ترين تاجي که مردم بر سر مي نهند در آتش کوره ها ساخته شده است.

هميشه یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند، نه آن گونه که می خواهم باشند. چرا كه تفكرات باهم خيلي تفاوت دارد. ولي نبايد فراموش كرد كه گرفتن حقي كه براي ما نيست تلاشش بيهوده است. متاسفانه در اين روزگار كه اينترنت وپيشرفت روزافزون علم سربه فلك كشيده مهرباني ودوستي در تاريك شب در گوشه اي سكوت كرده و اندك مردمان از آن سود مي برند. ما نمی‌توانيم کاری کنيم که مرغان غم بالای سر ما پرواز نکنند اما می‌توانيم نگذاريم که روی سر ما آشيانه بسازند. یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند. یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد. یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد. حال كه پدر و مادر بزرگ ها و بهترين عزيزان كه روزگاري دركنار ما ولي نعمت ما بودنند .قصه گوي شب هاي سرد وگرما بخش زندگي ما بودند . بي انصافي ست فراموش كنيم آن روزها با آنهمه خاطرات را ،حال بخاطر اندك مال واموال ناچيز اين دنياي فاني را به قيمت قطع  روابط خواهر وبرادراز دست دهيم .شايد آن سخن گوي بزرگ خيلي هم بي ربط نگفته باشد كه:

 آدم ها از جنس برگند .. .گاهي سبزند ، گاهي پائيزن و زردند . زمستون ديده نميشن . تابستون سايبون سبزند . آدم ها خيلي قشنگند حيف که هر لحظه يه رنگند..بهر صورت من حس كردم در كنار خويش نزديك به نيم قرن تجربه چه راحت  گذشتگان را براي قطعه اي زمين وباغ واين دنياي فاني  عوض كرديم .اما غافل ازاين كه روزي ما هم به نوبت در صف همين  داستانها قرارداريم  اما مثل اينكه ما انسانها مثل قطار شهربازي هستيم از بودن در كنار هم لذت مي بريم ولي باهاشون به جايي نمي رسيم.؟

اميد به آن روزي كه مهرباني وگذشت كه لطف خداوند است در قلب هايم لانه كنند.

 





عاشقي دركنار ديوار هاي كاهگلي

شايد تقدير چنين  رقم خورده است به خيال خودم عاشق شده بودم. امواج به ناخواسته مرا به قعر برده بود. شادبودم از اينكه روزهاي زيبايي در انتظارم است.چشم هايم بسته بود سرنوشت بازي بدي داشت.دانه هاي باران داشت يكي پس از ديگري باغرور بر روي شيشه مي كوبيد.ابرهاي سياه آرام در حركت بودند.در خيال خود فرو رفتم ،نميدانستم بايد چه بكنم ،شايد سالهاي زيادي بود كه نفهميدم كي هستم ؟كجا هستم ؟چرا هستم؟ وبراي كه هستم000؟

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیلحظات و روزهاي خيلي سخت را سپري كرده ودر انتظار ش نيز بودم! قطرات اشك گونه هايم را آزار ميداد.ايكاش  وهزاران آه حسرت وافسوس000! حالا فهميدم كه دل بستن ودل بريدن به انسانها دروغ است؟بعضي وقت ها آدما اشتباهي ميكنند كه جبران آن محال است. پس از سال ها دوري يكبار ديگر پشت پنجره خاطرات آن خانه چندين ساله كاهگلي نشستم وبه روزهاي جواني كه بيهوده هدر رفت ،خيره شدم. همه چيز عوض شده بود .آواز شجريان از گوشي همراه پخش مي شد.قطرات اشك كه آرام گونه هايم را خيس ميكرد با باران كه به شيشه مي خورد .همدم شده بودند.از دست سرنوشت وروزگار گله كردم.روزهاي خوب با دل غافل از دست رفت. چاره اي جزء سكوت نداشتم .بايد گريخت  وتاخت تا سرزمين عشق ،آنجايي كه فرياد جانشين سكوت مي شود.آنجا كه روي خاك مهرباني دراز مي كشي وزلالي چشمه اش عكس رخ ماهت را مي بيني . مادرم برايم چاي  آورد.روي زمين نشستم وتكيه دادم به پشتي ، من بودم مادر پير زني شاداب وپريشان،يادش بخير آن روزها خدا رحمت كند پدر را هميشه روبرو مي نشت هيچ حرفي نمي زد.

گاه وبيگاه با دستان خسته وپينه بسته كلاه هش را جابجا ميكرد. بي قرار بود وپريشان انگار مي خواست برود.بغض گلويم را آزار ميداد.خاطرات روزهاي خوب در اين اطاق وحياط كه هيچ وقت فراموش نمي شود.روزهايي كه نمي تواني پاكش كني ونه مي تواني تحملش كني 000؟ علاوه بر اين نوشتن سخت  تر است  از آن  چيزي است كه مي انديشي .گاهي وقت ها خيلي كارها را نمي خواستي ولي انجام ميدادي ؟خيلي حرف ها را نمي خواستي بزني اما مي گفتي ؟خوب صداي باران قطع شد لباس هايم را پوشيدم از منزل خارج شدم. از پله ها كه پايين مي رفتم  نگاهم به كجا خيره مي شد ياد و حرف هاي پدر بود .خوب تقدير چنين خواست. بايد تحمل كرد.از دالان گنبدي عبور كردم. داخل كوچه مشهدي باقر را ديديم تعريف و صبحت تا ميدان آبادي،كنار ديوار كاهگلي كه روبروي جوي آب بود ايستادم بارش بارن همه جا را خيس كرده بود. حال وهواي داشت.صداي قار قار كلاغ ها كه لانه هايشان خيس شده بود سكوت كوچه را بهم زده بودند. سال هاي زيادي بود انتظار اين دقايق را مي كشيدم .ياد سرگذشت وروزهاي بيقراري افتادم.يه روز كه هوا خيلي سرد بود توي همين كوچه ، كنار همين ديوار ها ودرختان بيد و جوي آبش وكنار همين پير مرد ها وپير زنها كه آن روزها جوان وشاداب وزير سقف همين آسمان كه صاحبش ناظر وحاضر است ،دلباخته عشقي شدم كه وجود نداشت !ساده بودم ،ساده ديدم ،ساده دل باختم ،ساده عاشق شدم،ساده حفظش كردم،ساده كنارش موندم ! ساده گفتم دوستش دارم ،ساده نگاهم كرد وخنديد ،خيلي ساده سال هاي زياد بخاطر سادگيهايم عاشق نشدم ، بيش از ده سال ساده فكر كردم وجواني را به پاي سادگي ام هدر دادم!ساده مثل سايه با خودم سال ها همسفرم كردم،ساده از كنارم گذشت ورفت ؟ بدون دليل ..؟غافل ازاينكه عشق نيازي به به دليل نداره!؟وبي خبر ازاينكه چيزي كه ابدي وماندگار ه...سادگيه0؟ اما وقتي فهميدم احساس كردم بايد تنها بود وتنها سفر كرد. آهي كشيدم و به آسمان خيره شدم دانه هاي باران يكي پس از ديگري بجاي اشك روي گونه هايم مي نشست.با خودم قرار گذاشتم كه اگه يه روزي دانه هاي ريز ودرشت باران آزرو داد يادم باشه كه زير چتر كسي نروم؟

اگر يه روزي ديدي ،شنيدي،حس كردي،كسي دوستت داره، عاشقته،بي قرارته ،يادته باشه ديگه سادگي نكني ،يادت باشه صداقت را پشت همين آبادي كنار قبر سادگي ات به خاك بسپاري.!؟

اما اگر روزي وروزگاري يه دفعه دلت گرفت ،عاشق شدي، آنهمه سادگي ودلبستگي از يادت رفت! يادته باشه دل به آدمهايي نبندي كه دلباخته ها  ودل بستگيها  را از ياد برده باشند.

آهي كشيدم و به سمت كوچه  باغ ها حركت كردم .دانه هاي باران از لابلاي درختان خيس  بر سر وصورتم مي ريخت. سكوت كوچه باغ با صداي پرندگان بهم مي ريخت. ياد دوستي  كردم كه برايم اس ام اس داده بود:زيباترين چيزي كه در جاده عشق ديدم تابلويي بود كه روي آن حك شده بود.دوست داشتن دل مي خواهد نه دليل....ويا ديروز ها كسي را دوست داشتم 000اين روزها دلتنگيهارا 000 تنهايي را 000واين عمر من است كه به همين سادگي مي گذرد. چراكه زندگي  سنگ شد  وقلب مرا شكست 0خوب من مثل هميشه خدا را شاكرم خودش تقدير را رقم زده است. بهر صورت باران شديد شد لباس هايم خيس به ناچار به سمت منزل حركت كردم .مادر كلي غرغر كرد .كه توي اين باران واجب است به كوچه بروي و بعد هم سفره نهار را باز كرد .آبگوشت با نون دهات وگپي با مادر حال وهواي داشت .يه روزگاري كنار همين سفره جاي نشستن نبود .اما حالا من بودم مادرم.وليكن يه روز بياد ماندني  وفراموش نشدني بود .

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

 





خدايا تو قلب مرا مي خري؟

خدایا تو قلب مرا می خری؟

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت


ولی هیچ كس واقعا
اتاق دلم را تماشا نكرد
دلم قفل بود
كسی قفل قلب مرا وا نكرد


یكی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یكی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یكی گفت:
چرا نور اینجا كم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است


و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟


و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست


و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
كسی را نداریم.

 

 

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- BAHAR-20.COM ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی






گزارش تخلف
بعدی